رفتن دخترم به فردوس
عزیزم وسعت دوست داشتنت برای من همان بهشتی است که گفتن زیر پای مادران است...مثل نفسی برایم مثل هوا مثل اب...پس بدان اگر نبودی نبودم...اگر نباشی نیستم...بی تو من...هیچم...فرشته نازنینم
دختر قشنگم روزهای اول بهمن خاله صدیقه بخاطر امتحانات بابایی اومد زاهدان پیش ما تاتوتنها نباشی واذیت نکنی تقریبا ده روز بود وبعدکه میخواست بره فردوس توهم گیر دادی که منم میخوام برم ودختر اقاجون بشم هر کاری هم کردیم راضی نشدی بمونی بعداز امتحان مامانی باهم بریم الان که دارم اینهارومینویسم چهارشنبه ١٦/١١/١٣٩٢است که شش روزی هست که رفتی وماحسابی دلمون برای شیرین زبونیهاوبهانه گیری هاو فضولی هات تنگ شدهمنم که میخواستم روز شنبه بیام فردوس پیشت از شانس بد ماامتحان ارشد یک هفته به تعویق افتادحالا نمیدونم تاده روز دیگه طاقت میاری واذیت نمیکنی یا باید بیام ودوباره برای امتحان برگردم خیلی کلافم مامانیعسل مامان از راه دور میبوسمت بدان که عاشقانه دوستت دارم نفسم بهانه هم اگرمیگیری بهانه مرابگیر...من تمام خواستن راوجب کردم...هیچکس...هیچکس به اندازه من عاشق تو وبهانه هایت نیست